سفارش تبلیغ
صبا ویژن
عشق بابا
خدا ایمان را واجب کرد براى پاکى از شرک ورزیدن ، و نماز را براى پرهیز از خود بزرگ دیدن ، و زکات را تا موجب رسیدن روزى شود ، و روزه را تا اخلاص آفریدگان آزموده گردد ، و حج را براى نزدیک شدن دینداران ، و جهاد را براى ارجمندى اسلام و مسلمانان ، و امر به معروف را براى اصلاح کار همگان ، و نهى از منکر را براى بازداشتن بیخردان ، و پیوند با خویشاوندان را به خاطر رشد و فراوان شدن شمار آنان ، و قصاص را تا خون ریخته نشود ، و برپا داشتن حد را تا آنچه حرام است بزرگ نماید ، و ترک میخوارگى را تا خرد برجاى ماند ، و دورى از دزدى را تا پاکدامنى از دست نشود ، و زنا را وانهادن تا نسب نیالاید ، و غلامبارگى را ترک کردن تا نژاد فراوان گردد ، و گواهى دادنها را بر حقوق واجب فرمود تا حقوق انکار شده استیفا شود ، و دروغ نگفتن را ، تا راستگویى حرمت یابد ، و سلام کردن را تا از ترس ایمنى آرد ، و امامت را تا نظام امت پایدار باشد ، و فرمانبردارى را تا امام در دیده‏ها بزرگ نماید . [نهج البلاغه]

نویسنده: علیرضا خوش  شنبه 89/5/16  ساعت 7:13 عصر

                     به نام خدا

در مطب دکتر به شدت به صدا درآمد . دکتر گفت: در را شکستی ! بیا تو  در باز شد و دختر کوچولوی نه ساله ای که خیلی پریشان بود ، به طرف دکتر دوید : آقای دکتر ! مادرم !  و در حالی که نفس نفس میزد ادامه داد : التماس میکنم با من بیایید ! مادرم خیلی مریض است . دکتر گفت : باید مادرت را اینجا بیاوری ، من برای ویزیت به خانه کسی نمیروم . دختر گفت : ولی دکتر ، من نمیتوانم.

 اگر شما نیایید او میمیرد ! و اشک از چشمانش سرازیر شد . دل دکتر به رحم آمد و تصمیم گرفت همراه او برود .

دختر دکتر را به طرف خانه راهنمایی کرد ، جایی که مادر بیمارش در رختخواب افتاده بود . دکتر شروع کرد به معاینه و توانست با آمپول و قرص تب او را پایین بیاورد و نجاتش دهد . او تمام شب را بر بالین زن ماند ، تا صبح که علایم بهبودی در او دیده شد . زن به سختی چشمانش را باز کرد و از دکتر به خاطر کاری که کرده بود تشکر کرد . دکتر به او گفت : باید از دخترت تشکر کنی . اگر او نبود حتما میمردی !

 مادر با تعجب گفت : ولی دکتر ، دختر من سه سال است که از دنیا رفته ! و به عکس بالای تختش اشاره کرد . پاهای دکتر از دیدن عکس روی دیوار سست شد . این همان دختر بود ! یک فرشته کوچک و زیبا ….. !



نویسنده: علیرضا خوش  سه شنبه 89/4/1  ساعت 2:52 عصر

 عکس بابایی طاهرمه  بابایی روزت مبارک

 



نویسنده: علیرضا خوش  دوشنبه 89/3/31  ساعت 10:50 عصر

تصویر اصلی را ببینید


نویسنده: علیرضا خوش  جمعه 89/2/17  ساعت 12:45 صبح

به نام خدایی که دعای کوچولو ها رو سریع جواب میده

سلام بچه ها حالتون خوبه؛ حال من که خوب نیست می دونید چرا ؛چون من دو شبه که تب و حالت تهوع دارم

چهارشنبه بابا و مامانی منو به درمانگاه بقیّةالله بردند دکتر برام سُرم نوشت .سُرم رو زدم اومدیم خونه نصف

 شب حالم بدتر شد حرارت بدنم (تب) بیشتر از 100 شد بدنم آتیش می گرفت تا اینکه بابا و مامان تصمیم

گرفتند که منو ببرند به بیمارستانِ کودکان .اونجا حالم خوب نبود غیر نوبت رفتیم پیش دکتر و دکتر هم گفت ببرید

اورژانس و سپس آزمایش و نهایتاً گفتند در خون من عفونتی دیده شد یعنی عفونت خونی دارم و الآن تو 

بیمارستان بستری ام .بچه های خوب، الآن تو بیمارستان ها خیلی بچه های هم سن و سال من و شما

 هستند که منتظر مستجاب شدن دعای شما به إذن خدای بزرگ اند،پس بیایید برا همه مریض ها دعا کنیم،

برا من هم دعا کنید که فردا مرخص بشم خیلی خسته شدم .ای خدای خوب و مهربون همه بچه ها رو شفا

بده؛ الهی آمین     



نویسنده: علیرضا خوش  دوشنبه 89/2/6  ساعت 1:57 صبح

                      سلام بچه ها

من روز جمعه به اتفاق مامانی ام به تهرون رفتیم حتماً میگید چرا رفتید. میگم عجله نکنید.

 قراره بچه دایی علی ام روز شنبه به دنیا بیاد و ما هم به اصطلاح رفتیم به پیشبازش.البته دایی علی ام بچه دیگری هم داره به نام حانیه که اون الآن کمی شیطونه و منو هم اذیت میکنه ولی من سعی می کنم که اون رو دعوا نکنم هر چه باشه من ازش بزرگترم . 

روز شنبه فرا رسید و زن دایی با مامان بزرگم که بهش مادرجون میگم رفته بودند به بیمارستان و بچه ناناز و گوگولی منگولی به دنیا بیاد که دنیا اومد ومن بیمارستان نرفتم و با حانیه تو خونه مشغول بازی بودیم که مامان گفت بچه ها بچه به دنیا اومد اون هم دختر.دایی علی ام 2 تا دختر داره و دایی ابراهیمم 2 تا پسر داره مثل عمه من که تو قم زندگی میکنه. بچه ها من مجبورم با مامانم این روزها تهرون باشیم و بابایی به خاطر درس هاش باید تو قم تنها باشه و بعضی وقت ها که بابام زنگ میزنه دلم براش خیلی تنگ میشه .چکار کنم .هر بچه ای که خونه دایی میاد با باباش میاد آخه بابام .... 

آره این هم شد داستان بچه به دنیا آمدن دایی علی ام.

             تا داستان دیگه خدا نگهدار.



<      1   2   3   4      >

لیست کل یادداشت های این وبلاگ

اولین استخر زندگی من
داستان یا حسین برهنه
شعر برف اومد...
شعر دویدم به کربلا رسیدم
وزغ ها و قورباغه ها
[عناوین آرشیوشده]


 RSS 
خانه
ایمیل
شناسنامه
مدیریت



اوقات شرعی


تعداد کل بازدید
73206
تعداد بازدید امروز
1
تعداد بازدید دیروز
6

درباره خودم
عشق بابا
علیرضا خوش
سلام بچه ها حالتون خوبه اسمم کربلایی علیرضاست. 5 ساله ام و درشهر مقدس قم به همراه بابایی و مامانی ام زندگی می کنم. دوست دارم بعد از خوندن مطالبم اگه تونستید پیام هم بدین. از همه شما ممنونم.
لوگوی خودم
عشق بابا


لوگوی دوستان



دوستان
آبجی معصومه





فهرست موضوعی یادداشت ها
آخ جون دوچرخه . ابلیس - عابد -درخت- خشم - خدا -انفاق - صدقه- پیامبر . اولین استخر زندگی من . اومدن محمد یاسین . این هم به دنیا اومد . بابام تنبیه شد . بچه ها کجایید بیایید برای.... . بهلول و داروغه بغداد . پیرمرد - دخترک - زیبایی - عصا . تیزهوشی کودک . جمعه بیمارستان تعطیله . چاپخونه - دزدی-مال حلال و حروم . حکایت جالب درویشی که عاشق پادشاه شد . خاطره اخلاقی – معرفتی دکتر هاروارد کلی و یک لیوان شیر . خدا - نامه - خانواده - دعا خواب - سلام . داستان یا حسین برهنه . دختر - معلم- حضرت یونس - شکم نهنگ - . دروغ های مادر- مهر مادر- جلیل کیان مهر- درد و رنج مادری . دستنوشت اول برای بچه ها . دندان های مادر بزرگ . شعر برف اومد... . شعر دویدم به کربلا رسیدم . شهید دوران- بغداد- سالن اجلاس- سال 61- نیروی هوایی . عکس بابایی . عکس روز پدر . قصه و کودکان، ادبیات کودکان، شجاعت و... . من و دایی عباس . هزار بوسه برای پدر . وزغ ها و قورباغه ها . یک فرشته کوچک .

آرشیو
اسفند 1388
فروردین 1389
اردیبهشت 89
خرداد 89
تیر 89
مرداد 89
شهریور 89
آبان 89


اشتراک