معلم چند تا مساله حساب گفته بود تا در خانه حل کنیم و روز بعد به کلاس ببریم. مسالهها سخت بود. هرچه فکر کردم نمیتوانستم آنها را حل کنم. بابا دلش برایم سوخت. آمد و آنها را برایم حل کرد.
گفتم: آنها را بابام حل کرده است. معلم چیزی نگفت، ولی دفتر حسابم را پیش خودش نگه داشت. مدرسه که تعطیل شد، دستم را گرفت و به خانه مان آمد.
بابام در را به رویمان باز کرد. معلم، تا چشمش به بابام افتاد، داد و فریادش بلند شد که چرا مسالهها را غلط حل کرده است! بعد هم پدرم را تنبیه کرد که دیگر مسالهها را غلط حل نکند.
تعداد کل بازدید 74643
تعداد بازدید امروز 35
تعداد بازدید دیروز 18
درباره خودم
علیرضا خوش سلام بچه ها حالتون خوبه
اسمم کربلایی علیرضاست. 5 ساله ام و درشهر مقدس قم به همراه بابایی و مامانی ام زندگی می کنم.
دوست دارم بعد از خوندن مطالبم اگه تونستید پیام هم بدین. از همه شما ممنونم.