نویسنده: علیرضا خوش یادداشت ثابت - پنج شنبه 91/6/10 ساعت 4:5 عصر
به نام خدای پاکی ها سه شنبه 7 شهریور ماه به همراه بابایی طاهر به چاپخونه رفتیم. بابایی باید کتاب هایی که چاپ کرده بود رو تحویل می گرفت . در بین بار زدن کتاب ها بعضی از دوستان بابام با بابایی ام صحبت می کردن که صحبت از زندگی و مال حلال و حروم پیش اومد و بعضی ها هم از سرکار می زنن و خوب کار نمی کنن که به اون میگن دزدی و اونا همینطور صحبت می کردن که من یه دفعه بهشون گفتم دزدی دزدیه دیگه که ناگهان بابام و دوستش منو نگاه کردن و گفتن راست میگه دزدی دزدیه دیگه . با گفتن این جمله به من آفرین گفتن و بابایی هم منو بوس کرد و بعد تمام شدن کتاب ها به طرف خونه حرکت کردیم.
نویسنده: علیرضا خوش یادداشت ثابت - شنبه 91/6/5 ساعت 6:28 صبح
یا حضرت حق در میان بنی اسرائیل عابدی بود. وی را گفتند:« فلان جا درختی است و قومی آن را می پرستند» عابد خشمگین شد، برخاست و تبر بر دوش نهاد تا آن درخت را برکند. ابلیس به صورت پیری ظاهر الصلاح، بر مسیر او مجسم شد، و گفت:« ای عابد، برگرد و به عبادت خود مشغول باش!» عابد گفت:« نه، بریدن درخت اولویت دارد» مشاجره بالا گرفت و درگیر شدند. عابد بر ابلیس غالب آمد و وی را بر زمین کوفت و بر سینه اش نشست. ابلیس در این میان گفت: «دست بدار تا سخنی بگویم، تو که پیامبر نیستی و خدا بر این کار تو را مامور ننموده است، به خانه برگرد، تا هر روز دو دینار زیر
نویسنده: علیرضا خوش یادداشت ثابت - شنبه 91/6/5 ساعت 6:21 صبح
به نام خدای خوب و مهربون
امروز صبح که از خواب بیدار شدی، نگاهت می کردم، امیدوار بودم که با من حرف بزنی،حتی برای چند کلمه، نظرم را بپرسی یا برای اتفاق خوبی که دیروزدر زندگی ات افتاد،از من تشکر کنی، اما متوجه شدم که خیلی مشغولی، مشغول انتخاب لباسی که می خواستی بپوشی، وقتی داشتی این طرف و آن طرف می دویدی تا حاضر شوی فکر می کردم چند دقیقه ای وقت داری که بایستی و به من بگویی: “سلام”، اما تو خیلی مشغول بودی، یک بار مجبور شدی منتظر شوی و برای مدت یک ربع کاری نداشتی جز آنکه روی یک صندلی بنشینی، بعد دیدمت که از جا پریدی، خیال کردم میخواهی چیزی را به من بگویی، اما تو به طرف تلفن دویدی و در عوض به دوستت تلفن کردی تا از آخرین شایعات با خبر شوی.
* *تمام روز با صبوری منتظرت بودم، با آن همه کارهای مختلف گمان می کنم که اصلاً وقت نداشتی با من حرف بزنی، متوجه شدم قبل از نهار هی
نویسنده: علیرضا خوش یادداشت ثابت - دوشنبه 91/5/31 ساعت 1:30 صبح
به نام خالق زیبائی ها فاصله دختر تا پیر مرد یک نفر بود؛ روی نیمکتی چوبی؛ روبه روی یک آب نمای سنگی. پیرمرد از دختر پرسید : - غمگینی؟
- نه
- مطمئنی؟
- نه
- چرا گریه می کنی؟
- دوستام منو دوست ندارن
- چرا؟
نویسنده: علیرضا خوش یادداشت ثابت - دوشنبه 91/5/31 ساعت 1:24 صبح
اولین استخر زندگی من
داستان یا حسین برهنه
شعر برف اومد...
شعر دویدم به کربلا رسیدم
وزغ ها و قورباغه ها
[عناوین آرشیوشده]